آخرین پست سال 92
با حالی که خیلی خسته ام ولی مینویسم عزیزم امروز کابینت خونمون رو نصب کردن، آقایون کابینت ساز یزدی هستن و تا دیر موقع درگیر نصب کابینت بودن. بابایی شما عصری اومد و گفت که امشب رو مهمون ما هستن. شما و نسترن رو گذاشتم پیش مامانم و اومدم برای تدارک شام. بعد باباجونتون گفتن دوستشون هم زنگ زدن که امشب میخوان بیان خونمون با خانمشون. اولش یه کم ابراز ناراحتی کردم بعدش گفتم خوب مهمون حبیب خداست، و باعث خیر و برکته. شما هم که زیاد نتونستی دوام بیاری و اومدی بالا پیش خودم. اسباب بازی هاتو ریختم جلوت که باهاشون مشغول بشی و نیای تو دست و پای من. نسترن عزیزم هم که چند ساعت رو خوابید تا من به کارم برسم. اومدم تواتاق...
نویسنده :
فاطمه مامان گلها
1:59